داستانک...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1608
:: باردید دیروز : 695
:: بازدید هفته : 1608
:: بازدید ماه : 7562
:: بازدید سال : 82946
:: بازدید کلی : 311537

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 ساعت 1:2 | بازدید : 1940 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

پادشاه بزرگ یونان، الکساندر،

پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار،

در حال بازگشت به وطن خود بود.

در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.


با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش،

سپاه بزرگش، شمشیرتیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.

او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:


من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد.

اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماًانجام دهید.


فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود

موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند.

الکساندر گفت:...

اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.


ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ،

مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی

که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.


سومین و آخرین خواسته این است

که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.


مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند.

اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.

فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و


روی قلب خود گذاشت و گفت :

پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا


خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟

در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:


من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام.

می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند

چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را


واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند

و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.


بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.


دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر

در مسیر راه به قبرستان،این پیام را به مردم می رساند

که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم.

بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.


سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند

که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.




:: موضوعات مرتبط: داستانک , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان کوتاه , داستانک , داستان آموزنده , داستان کوتاه آموزنده , مرگ , داستان زیبا درباره ی مرگ , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
SARA در تاریخ : 1393/2/30/takhoda - - گفته است :
خیلی قشنگ بود واقعا ممنون

/weblog/file/img/m.jpg
گروه معراج در تاریخ : 1393/2/28/7 - - گفته است :
سلام خوشحالم میکنی به منم سر بزنی


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: